یه لحظه حواسا جمع !
گفتم چرا پر غمه همه جا
گفتید یکی خودت
چرا غمی؟
وبلاگ زدم خاطراتمو بگم
از سختی های زندگیم براتون بگم
تازه شروع کرده بودم
ولی هنوز چیز خاصی نگفته بودم
که وقتی به وبلاگای مختلف سر زدم
پشیمون شدم
دیدم همه عاشقن!
همه غمگینن!
همه تنهان!
تصمیم گرفتم غمامو واسه خودم نگه دارم
یا بهتر بگم
غمامو فراموش کنم
فقط انقدری براتون بگم که
خیلی سختی کشیدم
خیلی غصه خوردم
خیلی تنهایی کشیدم
اما صبر کردم
با خدا معامله کردم
تصمیم گرفتم خودمو بسپرم به خودش
با خودم گفتم اگه مشکلات زندگی نباشه
پس زندگی کردن معنایی نداره
پس خدا ما رو با چی بسنجه؟
امتحان و اختیار و ..
اینا چی میشه؟
آره ، من تنهام
اما چرا؟
پس خدا چی شده؟
چرا فقط یاد گرفتیم غر بزنیم؟
چرا یاد گرفتیم واسه خودمون مشکل تراشی کنیم؟
از همه انتظار داریم باهامون خوب برخورد کنن
اما ما چه جوری باهاشون برخورد کردیم؟
چرا ما خوب نباشیم؟
از همه انتظار داریم بهمون محبت کنن
اما ما چقدر محبت کردیم؟
از همه انتظار داریم واسمون یه کاری بکنن
به مشکلاتمون رسیدگی کنن
اما یه سوال اساسی
و خودمونی!
بیاید فکر کنیم پیش خودمون
لازم هم نیست اینجا ذکر بشه
جواباش پیش خودتون باشه
فقط اگه دوس داشتید دیگران
استفاده کنن یا عبرت بگیرن بگید
بچه ها...
ما برای خودمون چی کار کردیم؟...
چقدر برای خودمون ارزش قائل بودیم؟
چقدر تاحالا واسه زندگیمون برنامه ریزی کردیم
و خدایی پاش وایستادیم؟
همیشه تو زندگی نوک دماغمونو دیدیم یا نه
با هدف زندگی کردیم؟
واقعا ما برای خودمون چی کار کردیم؟؟
کی میدونه ؟؟!
شاید امسال برا ...