آرزوهای نزدیک..

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

متن این پست برگرفته از کتاب تجلی حقیقت، نجات بشریت، ترجمه ی حجة الاسلام و المسلمین مسترحمی هست.

این کتاب ترجمه ی جلسات مناظره بین جمعی از شیعیان و اهل سنته که نحوه ی شکل گیری و انگیزه ی  این مناظره در ادامه گفته شده.

شاید کمی طولانی باشه ولی متنش بسیار روان و جذابه

نیازی به تبلیغ و تشویق برای خوندن این پست نمیبینم

هرکس که تشنه ی حقیقت باشه و روزیش باشه خودش میخونه...

ان شاالله اگر عمری باشه و حضرت امیر علیه السلام اذن بدن در روزهای آتی مباحثی که به غدیر و ولایت حضرت علی علیه السلام مربوط میشه رو  با هم بررسی میکنیم .حالا یا از همین کتاب یا از کتب دیگه.

 

یا علی.علیه السلام.

 


ملک شاه سلجوقى، جوانى آزاداندیش و خواستار حقیقت بود و کورکورانه، از پدران خود پیروى نمى کرد و دوستدار دانش و دانشمندان بود. با این حال، به سرگرمى و شکار و صید، بسیار علاقه داشت.

وزیرش نظام الملک نیز مردى دانشمند، بافضیلت، روى گردان از دنیا و داراى اراده اى قوى بود. نیکى و نیکوکاران را دوست داشت و پیوسته به دنبال حقیقت مى گشت و به اهل بیت پیامبر، عشق مىورزید. مدرسه نظامیه بغداد را بنیان گزارد و براى دانشمندان و دانشجویان، حقوق ماهیانه قرار داد و بر نیازمندان و بیچارگان، مهر مى ورزید.

روزى حسین بن على علوى، یکى از دانشمندان بزرگ شیعه، پیش ملک شاه آمد و با او به گفتگو پرداخت وقتى از نزد او خارج شد، یکى از حاضران وى را مورد تمسخر قرار داد!


ملک شاه پرسید:ـ چرا او را مسخره نمودى؟


آن مرد در جواب گفت:ـ پادشاها! مگر نمى دانید او از کافرانى است که خداوند بر آنها خشم گرفته و نفرینشان کرده است؟


ملک شاه با تعجب پرسید:ـ براى چه؟! مگر او مسلمان نیست؟!


ـ نه; او شیعه است!

ـ مگر شیعه یکى از فرقه هاى مسلمانان نیست؟


ـ نه; زیرا خلافت ابوبکر و عمر و عثمان را قبول ندارند.


ـ مگر مسلمانى هست که خلافت آن سه نفررا قبول نداشته باشد؟


ـ آرى، آنها شیعیان هستند.


ـ وقتى خلافت آنها را قبول ندارند، چرا مردم آنها را مسلمان مى نامند؟


ـ به همین جهت گفتم که آنها کافر مى باشند...


ملک شاه مدتى طولانى به فکر فرو رفته سپس گفت: باید وزیرمان نظام الملک را حاضر کنیم تا حقیقت برایمان آشکار شود.


ملک شاه، نظام الملک را احضار کرد و از او پرسید که آیا شیعیان، مسلمانند؟


ـ اهل سنت در این باب، اختلاف دارند. گروهى، شیعیان را مسلمان مى دانند. زیرا به یگانگى خداوند ورسالت پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) شهادت مى دهند و نماز را به پا مى دارند و روزه مى گیرند. گروهى دیگر، آنها را کافر مى دانند.

ـ تعداد شیعیان چقدر است؟


ـ تعداد دقیق آنها را نمى دانم; اما تقریباً نیمى از جمعیت مسلمانان را تشکیل مى دهند.


ـ آیا نیمى از مسلمانان کافرند؟!


ـ برخى آنها را کافر مى دانند; اما من اعتقادى به کفر ایشان ندارم.


ـ آیا مى توانى دانشمندان شیعه و سنى را گرد هم آورى تا به بحث و گفتگو بپردازند و حقیقت براى ما روشن شود؟!


ـ این کار، سخت است و از عاقبت آن، بر شاه و مملکت بیمناکم.


ـ براى چه؟


ـ زیرا مسأله شیعه و سنى، مسأله ساده اى نیست; بلکه مسأله حق و باطل است که به خاطر آن، خون هاى بسیار ریخته شده، و کتابخانه هائى به آتش کشیده شده و زنانى به اسارت رفته اند. درباره آن، کتاب ها و مجموعه هاى گوناگونى فراهم آمده و جنگهاى بى شمارى بر سر آن به پا گردیده است.


پادشاه جوان از شنیدن این جریان، متعجب گردید و به فکر فرو رفت. پس از مدتى درنگ گفت:

اى وزیر! نیک مى دانى که خداوند، کشورى پهناور و لشکریانى بى شمار به ما ارزانى داشته است.

بنابر این، باید شکر این نعمت را بجاى آوریم و شکر ما بدین است که حقیقت را دریابیم; آنگاه گمراهان را به راه راست هدایت نماییم.

بدون شک یکى از این دو گروه بر حق و دیگرى باطل است; ناگزیر باید حق را بشناسیم و از آن پیروى کنیم و باطل را نیز شناخته، از آن دورى گزینیم.

پس نشستى با حضور علماى شیعه و سنى ترتیب بده تا با یکدیگر به بحث و گفتگو بپردازند. فرماندهان، دبیران و سران کشور را نیز دعوت کن. در این صورت، اگر دیدیم حق با اهل سنت است شیعیان را با زور به مسلک آنها وارد خواهیم نمود.


ـ اگر شیعیان، مذهب اهل سنت را نپذیرفتند، چه کنیم؟


ـ همه آنها را به قتل مى رسانیم.


ـ آیا کشتن نیمى از مسلمانان ممکن است؟!


ـ پس راه حل و چاره مشکل چیست؟

ـ از این کار صرف نظر نمایید.


گفتگو بین شاه و وزیر دانشمندش به پایان رسید; ولى ملک شاه آن شب تا صبح آرام نگرفت و پیوسته در این اندیشه بود که چگونه از این بن بست خارج گردد.


شب دامن خود را برچید و کم کم خورشید سر زد و شاه به راه حل مناسبى دست یافت. وزیر را فراخواند و گفت:


ـ علما و دانشمندان دو طرف را دعوت مى کنیم تا به بحث و مذاکره پردازند. ما از بین گفتگوهاى آنها، متوجه مى شویم که حق با کدامین گروه است.

چنانچه حق با اهل سنت باشد، شیعیان را با سخنان خوش و اندرز و نصیحت نیکو به این راه دعوت مى نماییم و با مال و مقام، آنها را بدین مذهب ترغیب مى نماییم;

همان گونه که رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) با کسانى که مى خواست قلبشان به اسلام گرایش پیدا کند، رفتار مى نمود. با این کار، خدمت بزرگى به اسلام و مسلمین خواهیم کرد.


ـ پیشنهاد شما نیکو است; ولى من از فرجام این نشست بیمناکم.


ـ بیمناکى براى چه؟

ـ مى ترسم شیعیان بر اهل سنت پیروز شوند و استدلال هاى آنها بر ما برترى یابد و مردم در شک و شبهه واقع شوند.


ـ آیا چنین چیزى ممکن است؟


ـ آرى، شیعیان دلیل هاى قرآنى و حدیثى محکم و استوارى بر درستى مذهب و حقانیت عقاید خود در دست دارند.


کلام وزیر، شاه را قانع نکرد و به وى گفت: راهى جز این نیست که دانشمندان دو گروه را دعوت کنیم تا حقیقت از باطل جدا شود.


وزیر یک ماه مهلت خواست تا خواسته شاه را به انجام رساند; ولى شاه نپذیرفت و قرار شد طىّ پانزده روز، نشست برگزار شود.


در این فرصت، وزیر ده نفر از بزرگان علماى اهل سنت را که در تاریخ، فقه، حدیث، اصول و فنّ مناظره سرآمد و بالاتر از دیگران بودند و نیز ده نفر از بزرگان علماى شیعه را دعوت نمود.

این نشست در ماه شعبان، در نظامیه بغداد برگزار شد و مقرر شد که دو طرف، شرایط زیر را رعایت کنند:


1. مناظره از صبح تا شب به جز وقت نماز، غذا و اندکى استراحت، ادامه داشته باشد.
2. گفته ها باید مستند به مصادر موثق و کتابهاى معتبر باشد نه به شنیده ها و شایعات.
3. گفتگوهاى دو طرف نوشته شود.


سرانجام در روز معیّن، ملک شاه با وزیر و فرماندهان لشکرش در جاى خود نشستند.

 علماى سنى در طرف راست و علماى شیعه در طرف چپ وى قرار گرفتند.

وزیر که مسئول برگزارى جلسات بود با نام خدا و درود بر پیامبر و آل و اصحاب او، جلسه را افتتاح کرد و گفت:


گفتگوها باید مؤدبانه، صادقانه و بدور از فریب کارى انجام شود. هدف شرکت کنندگان، رسیدن به حق باشد نه پیروزى بر طرف مقابل، و به هیچ یک از صحابه پیامبر، اهانت نشود.


در این هنگام، عباسى، بزرگ علماى سنى گفت: من نمى توانم با کسى مناظره کنم که تمام صحابه را کافر مى داند!


علوى، دانشمند بزرگ شیعى که نامش حسین بن على بود، گفت: چه کسانى همه صحابه را کافر مى دانند؟


عباسى: شما شیعیان.


علوى: این سخن تو واقعیت ندارد.

آیاحضرت على(علیه السلام)، عباس، سلمان، ابن عباس، مقداد، ابوذر و دیگران جزء صحابه نیستند؟ آیا ما آنها را کافر مى دانیم؟


عباسى: منظورمن ازهمه صحابه، ابوبکر، عمر، عثمان وپیروان آنها بود.


علوى: سخن خودرا خودت نقض کردى. مگرعلماى منطق نمى گویند: «موجبه جزئیه، نقیض سالبه کلیه است»؟!

 تو یک مرتبه مى گویى: شیعه همه صحابه را کافر مى داند و بار دیگر مى گویى: شیعه بعضى از صحابه را کافر مى داند.


در اینجا نظام الملک خواست سخنى بگوید; اما دانشمند شیعى به او مهلت نداد و اظهار داشت:

اى وزیر بزرگ!

هیچ کس حق ورود به بحث را ندارد مگر زمانى که ما از جواب درمانده شویم.

در غیر این صورت، مطالب و بحث ها مخلوط خواهد شد و گفتگوها از مسیر خود خارج مى گردد بدون اینکه نتیجه اى بگیریم.

 آنگاه دانشمند شیعى رو به عباسى کرد و گفت: بنابراین، روشن شد که سخن تو که مى گویى: «شیعه همه صحابه را کافر مى داند» دروغ صریح است.


عباسى نتوانست پاسخى گوید و صورتش از خجالت سرخ گردید. سپس گفت: از این مطلب درگذریم. آیا شما شیعیان به ابوبکر و عمر و عثمان ناسزا مى گویید؟


علوى: برخى از شیعیان به آنها ناسزا مى گویند و برخى دیگر ناسزا نمى گویند.


عباسى: اى علوى! تو از کدامین گروه هستى؟


علوى: من از کسانى هستم که ناسزا نمى گویند;

ولى معتقدم کسانى که آنها را لعن مى کنند، داراى دلیل و منطق مى باشند و نیز لعن آن سه نفر، موجب کفر یافسق نمى گردد وحتى جزءگناهان صغیره هم به شمار نمى آید.


عباسى: اى پادشاه! شنیدى که این مرد چه مى گوید؟!


علوى: اى عباسى! برگرداندن روى سخن به پادشاه مغالطه و در اشتباه افکندن است. پادشاه ما را به اینجا دعوت نموده تا دلیل و برهان را داور قرار دهیم; نه زور و قدرت شاه را.


در اینجا شاه به سخن آمد و گفت: آنچه علوى مى گوید صحیح است. اى عباسى! چه جوابى دارى؟


عباسى: روشن است که هر کس صحابه را ناسزا گوید و آنها را لعن نماید کافر است.


علوى: کافر بودن چنین شخصى براى تو روشن است نه براى من. اگر کسى صحابه را از روى دلیل و اجتهاد لعن نماید، چه دلیلى بر کفر اوست؟ آیا قبول دارى که هر کس را که پیامبر لعن نموده باشد سزاوار لعن است؟


عباسى: قبول دارم.


علوى: پیامبر، ابابکر و عمر را لعن نموده است.


عباسى: درکجا آنها را لعن نموده است؟ این تهمتى است بر پیامبر خدا.


علوی: اهل سنت در تاریخ نقل کرده اند که حضرت رسول صلی الله علیه و آله در اواخر عمر مبارک خود لشکری را به ریاست اُسامه( که فردی جوان بود) برای حفظ حدود شام مهیا فرمود و ابوبکر و عمر هم جزء همان لشکر بودند.(2) رسول خدا صلی الله علیه و اله فرمود:  «لعن الله من تخلّف عن جیش أسامة(1); خدا لعنت کند کسى را که از سپاه اسامه سرپیچى نماید و با او نرود».


ابوبکر و عمر به بهانه ی بیماری پیامبر نرفتند و از دستور ایشان نخلف کردند!

پس لعن آن حضرت شامل حال ایشان میشود و کسی را که آن حضرت لعن کند شایسته و مستحق لعن مسلمانان است.


با این سخن، عباسى سر خود را به زیر انداخت و چیزى نگفت.


در این موقع ملک شاه رو به وزیر نمود و سؤال کرد: آنچه علوى گفت صحیح است؟


وزیر: آرى! تاریخ نویسان، این مطلب را به همین نحو در کتاب های خود نوشته اند.


علوى: اگر لعن صحابه حرام است و باعث کفر مى گردد، چرا معاویة بن ابوسفیان را کافر نمى دانید و به فاسق بودن او حکم نمیی کنید؟

زیرا علی علیه السلام را که به اعتقاد ما و شما یکی از صحابه است چهل سال لعن کرد و همچنین سبب شد که پس از مرگش هفتاد سال علی علیه السلام را لعن کنند.


ملک شاه: این سخن را به پایان برید و به موضوع دیگرى بپردازید.

( چون در خلال سخن حقیقت مشخص شد.)

( جالب تر اینکه بعضی از بزرگان اهل سنت معتقدند ثواب به شهادت رساندن حضرت علی علیه السلام توسط ابن ملجم لعنت الله علیه که هردو صحابی پیامبر بودند از تمام اعمال نیک بشر! از جمله پیامبران و اولیاء خدا و شهدا و صلحا و غیره بیشتر است!!! چطور میشود که ابن ملجم را کافر نمیدانند که خلیفه ی چهارم و صحابی پیامبر را به قتل رسانده ولی شیعیان را کافر میدانند! )

 ......

1)المعیار والموازنة، ابوجعفر اسکافى، ص 211; شواهد التنزیل، حسکانى، ص 338; جواهر المطالب فى مناقب الامام على(علیه السلام)، ابن الدمشقى، ج 2، ص 173.
 

2) درباره ی اینکه ابوبکر و عمر جزء لشکر اسامه بودند رجوع شود به کتب:

شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید( ج 6 ، ص 52 و ج 1 ، ص 592) ، تاریخ طبری ( ج 3، ص 186)

تاریخ ابن عساکر( ج 2 ،ص 391)  و در شرح احوال اسامه ر.ک. به طبقات ابن اسد(ج2 ص 41)، حیاة محمد ، محمد حسین هیکل (ص 483) ، سیره ابن هشام( ج 4 ص 291) کنز العمال(ج 5 ص 312)کامل ابن اثیر ( ج 2 ص 334)

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۲ ، ۱۳:۲۶
رها آرزوهای نزدیک


قال الرضا علیه ‏السلام :


قالَ السَّجّانُ لِیوسُفَ : إنّی لاَحِبُّکَ ..

فَقالَ یوسُفُ : ما أصابَنی بَلاءٌ إلاّ مِنَ الحُبِّ ؛

إن کانَت عَمَّتی أحَبَّتنی فَسَرَّقَتنی ،

وإن کانَ أبی أحَبَّنی فَحَسَدونی إخوَتی ،

وإن کانَتِ امرَأَةُ العَزیزِ أحَبَّتنی فَحَبَسَتنی ..




امام رضا علیه ‏السلام :

زندانبان به یوسف گفت : من تو را دوست دارم ...

 یوسف پاسخ داد : هر بلایى که به من رسیده از دوستى است .

 عمّه‏ام مرا دوست داشت، مرا دزدید ...

 پدرم مرا دوست داشت، در نتیجه برادرانم به من حسادت کردند

و زنِ عزیز [مصر] ، مرا دوست داشت، پس به زندانم افکند ...


۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۲ ، ۲۳:۴۳
رها آرزوهای نزدیک


دخترم !

بعدها که تجربه های گسترده تر و برخوردهای بیشتر پیدا کردی، میبینی که تمام زندگی ها

و تمام آدمها از زن و مرد و محروم و بهره مند! با رنجهایی همراه هستند..

داشتن و نداشتن هردو رنج است..

داشتن ، غصه ی جدایی دارد

و نداشتن ،  تلخی محرومیت و زخم تحقیر 

و سرشاری و کامروایی هم رنج پوچی را دارد و درد بی دردی که دل ادم از دنیا بزرگ تر است...

دل ما از تمامی هستی بزرگتر است...

همه ی زندگی ها، با درد پیچیده و با رنج آمیخته..

هرکس که به آگاهی و خود آگاهی و شعوری میرسد آرزوها و رویاهایی پیدا میکند

و هدف ها و مقصد هایی را درنظر میگیرد

به راه می افتند

و سالک میشود..

همه ی سالک ها و راه رو ها گرفتار هستند و در تمامی سلوک ها و رفتارها رنج و درد پوچی و بن بست هست..

میبینی که ناچاری با آن نگاه و نور و سرور پیوند بخوری تا با رنج ، راحت باشی..

و در بهار و پاییز بهره بردار..

چون تلاش و استقامت جوابگوی این درد های فراگیر و رنج های رفاه و پوچی برخورداری و پوچی شکوفایی نیست..!

همان طور که عصیان و سرکشی و یا بی خیالی و عیاشی مرهم این زخم های سنگین نیست.....

.

.

.

.

دل آدمی بزرگ تر از این زندگی است..

و این راز تنهایی اوست..

او چیزی بیشتر از تنوع  و عصیان را میخواهد

او محتاج تحرک است و حرکت با محدودیت سازگار نیست..

که محدودیت ها عامل محرومیت و تنهایی ماست..

آخر چگونه میتوان هم زبان با شیطان، عصیان را راه چاره شناخت..؟

در جهان قانونمند، عصیان و درگیری، جز عذاب و رنج چه خواهد داشت..؟

برفرض عصیان کنم و اسید را لاجرعه سرکشم

آیا دستگاه گوارش من تحمل دارد و آیا وجود قانونمند من در رنج و عذاب نمینشیند..؟

دنیا قانونمند است

و نمیتوان بی گدار به آب زد..

دنیا همه جایش راه نیست..

یک راه مشخص و یک نظام حاکم دارد....

.

.

.


ما همگی در راه طلب و در تمامی سلوک ها ، در تمامی راه هایی که درپیش داریم پرشور و سرشاریم

اما همین که به بن بست و پوچی و یا شکست و محرومیت میرسیم***در عذاب مینشینیم و از از سخط و نفرت و غضب سر شار میشویم!

و به جای آنکه ضعف ها و کسری های خود را تحلیل کنیم،

 به درگیری با خدایی که قبولش هم نداریم و وجودش را منکریم میپردازیم!

به جای آنکه در مقصد و در هدف و در را ه و رفتار و سلوک مان تغییری بدهیم،

از خدای هستی ، که موهومش هم میشناسیم، میخواهیم که جهان را تغییر بدهد!

و جای هوس های ما را در این نظام بگشاید

 و حرف دل ما را بر تمام قانون مندی های ما ترجیح بدهد..

( و اگر حق از هوا و هوس شما تبعیت کند آسمان و زمین به فساد کشیده میشود... سوره مبارکه مومنون آیه 76)

و این هم حکایت قرآن از این هاست:

" بعضی از مردم خدا را یک طرفه میپرستند! همین که خوبی ها به آنها برسد

با اطمینان به خدا روی می آورند

و همین که گرفتاری ها و فتنه ها دامن گیرشان شود، روی بر میگردانند..

و دنیا و آخرت را از دست میدهند..

دنیا را با رنجی که می برند

و آخرت را با چشم پوشی و کفرانی که می آورند

و این خسارت آن خسارت آشکار است..." ( سوره مبارکه حج آیه 11)

 

اگر بخواهی به جای این برگشت زیان بار و به جای سخط و نفرت و غضب ،

انس و سرور و ابتهاجی تمامی قلبت را سرشار کند

میتوانی..

و این کاری بنیادی و اساسی است

که در میان این دردها و رنج ها و بحران های فردی و اجتماعی میتواند امید و هدف را برای تو نگاه دارد

تا بتوانی از استعدادهای خودت و امکانات بیرون استفاده کنی

و حتی از مانع ها مرکب بسازی...

 

*** محدودیت های ما در هدف و در عمل و در وجود ما و در محیط و قلمرو ،

باعث محرومیت و عذاب خواهد بود و این محدودیت ها با خلوت و عبادت ( صلاة) و با برخورد و احسان و بلاء، میتواند شکسته شود.

خلوت عبد با خودش فشار کمتری دارد تا برخورد خلق با او و برخورد بلاء و ابتلاء حق با او.

و این است که بلاء دیوارهای وجود و حصارهای تو را میشکند

و همت تو را از  دنیا به روز دیگر و از شهودبه غیب میکشاند

و دو محدودیت وجود و محیط را بر میدارد.

.

.

.


 

--- قسمت هایی از نامه ی سوم

کتاب "نامه های بلوغ " استاد علی صفایی حائری

 

کتابی که این روزها همدم خلوت هایم شده..

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۲ ، ۱۰:۵۶
رها آرزوهای نزدیک

    

نبسته ام به کس دل..

                 نبسته کس به من دل..                  

                                        چو تخته پاره بر موج

                                                                 رها

                                                                       رها

                                                                               رها

                                                                                       من    

                                        زمن هرآنکه او دور

                                                  چو دل به سینه نزدیک

                                       به من هرآنکه نزدیک

                                                                     از او

                                                                                جدا 

                                                                                         جدا

                                                                                                  من

                                       نه چشم دل بسویی

                                                      نه باده در سبویی

                                           که تر کنم گلویی

                                                           به یاد آشنا من

                                          ستاره ها نهفته اند

                                                           در آسمان ابری

                                            دلم 

                                                   گرفته

                                                             ای 

                                                                    دوست

                                                                             هوای گریه با من...

                                                 

                                                


باید تنها رفت..

راه دومی نیست..

او نخواست که راه دومی باشد

 

من هم نمیخواهم که باشد.. و خوشحالم از این نخواستن...

 

دلخوشم به آرزوهایم ..

 

به روزهای زیبایی که قرار است بیاید ..

 

وقتی کمی آرام میشوم

 

دلم برای لحظات سخت و ناآرامم تنگ میشود...!

 

با تمام سختی اش

 

با تمام اضطرار هایش

 

با اینکه با تمام وجود از خم شدن کمرم زیر بارش هراس دارم

 

اما..

 

دوست میدارمش!

 

همیشه امید دارم دفعه ی بعد عکس العمل بهتری داشته باشم!

 

این هم یکی از آرزوهایی است که آرزوی نزدیک بودنش را هم دارم..!

 

حس میکنم وقتی امتحان نباشد

 

رشد هم نیست..

 

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا..

 

الحمدلله علی کل حال.....

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۲ ، ۰۷:۴۹
رها آرزوهای نزدیک