فصل بی قراری..
این چن روزه
حال نوشتن خاطرات رو ندارم
دست و دلم به نوشتن نمیره
بعد این شبا دوباره شروع میکنم
امشب دیگه راستی راستی
شب قدره
مهمونای چن شبه خدا
دوباره میرن پیشش
یه سال هیچ خبری نبود
همه پی عروسک بازیامون بودیم
مساجد خالی!
من که جای خدا بودم
عمرا دیگه نگاشونم نمیکردم
خجالتم خوب چیزیه!
اما اون واقعا ارحم الراحمینه
بعد این همه نامردی بازم میگه بیاید
اشکالی نداره!
فقط بیاید..
خیلی وقت پیش یه حدیث قدسی به چشمم خورد
نوشته بود
که من چگونه به آنان مشتاقم
و در انتظار توبه
و بازگشت آنانم
هر آیینه از شوق جان میسپردند
و بند های بدنشان
از هم گسیخته میشد..>
بابا خدا دمت گرم !
ای کاش ماهم یه ذره از این گذشتا رو امتحان میکردیم
بیچاره این دل!
که مانده و در گل نشسته و تنها به پرواز
می اندیشد..
یکی نیست بگه
انقدر غر نزن
پاشو یه کاری بکن
با حرف زدن و غصه خوردن
که چیزی درست نمیشه
موقع گناه دندت نرم
همون موقع دست بکش
نگو حالا صبر کن
این یدونه که چیزی نیست
ای بابا!
ما رو ببره جهنم
پس کیو ببره بهشت؟
نگو اوووه
مردم چه گناهای که نمیکنن!
دیگه این یه کوچولو که دیگه این حرفا رو نداره!
آخه یکی نیست بگه پس این همه حدیث
که میگه بزرگترین گناه اینه که
گناهاتو کوچیک بشمری
واسه چیه؟
یه موقع به خودتون نگیریدا!
با شما نیستم
اینارو دارم به خودم میگم..
یکی نیست بگه بابا بجنب !
وقت تنگه..
یا شایدم هست و
من خودمو زدم به نشنیدن..
خدایا
با همه گناهام دارم میام
سنگینیشونو احساس میکنم
من اینارو نمیخوام
اشتباهی ! اومدن وبالم شدن
کمکم میکنی بندازمشون تو سطل آشغالی؟
و دیگه نرم سراغشون؟......
بعدش با بار سبک و دل آروم
بگم
لبیک اللهم لبیک..
لبیک لا شریک لک لبیک..