سیدی..
کاش دلی داشتم که دلتنگت میشد..
آنقدر دلتنگ که تاب نمی آوردم و راهی کوچه و خیابان میشدم..
آنقدر میرفتم و میرفتم و میرفتم ...
تا به یک حرم میرسیدم..
چشمانم سیراب گنبد میشد..
دستانم دخیل ضریح..
صدا میزدم سیدی..
سیدی....
سیدی.......
و اشک میریختم..
اما دلم هنوز آرام نمیگرفت..
کاش فقط تو را میخواستم
فقط تورا..
بازهم راه می افتادم
آنقدر که از توان می افتادم
پاهایم تاول میزد
دلم تاب نداشت
قلبم میلرزید
زمین را چنگ میزدم
و رو به آسمان شکوه میکردم..
لای الامور اشکوا الیه..
فریاد میزدم..
سیدی.......
سیدی...
سیدی..
عاقلی از کنارم عبور میکرد
و با لبخند تلخی نگاهم میکرد
دلش به حالم میسوخت..
چند لحظه ای کنارم می ایستاد
و چیزی زیر لب زمزمه میکرد
و من..
کمی آرام میشدم تا صدایش را بشنوم..
او میگفت تو خوب باش
او خودش به سراغت خواهد آمد..
او خودش به سراغت خواهد آمد..
خودش به سراغت خواهد آمد..
و من را آتش میزد..
ذوب میکرد..
به او میگفتم که من دیدارش را نمیخواهم..
من ِ بیچاره کجا و ..
اصلا لفظش هم به زبانم نمی آمد..
من..
من....
من فقط عشقش را میخواهم..
فقط عشقش..
عشقی که هم دیوانه ام کند و هم عاقل
هم مستم کند
هم هوشیار..
من گدای یک جرعه محبت نابم..
میخواهم بی تاب لبخند رضایتش باشم..
میخواهم بی تاب نگاه پدرانه اش باشم..
او از کنارم میرفت
و من چشم از آسمان بر نمیداشتم
و یک نفس صدایت میزدم..
سیدی...
سیدی..
سیدی..
کاش..
کاش دلی داشتم که دلتنگت میشد..
کاش مال من بود...