آرزوهای نزدیک..

۱۸ مطلب با موضوع «کربلا..» ثبت شده است

هربار که میآیم بنویسم

یا دست آخر روی گزینه ذخیره پیش نویس کلیک میکنم

یا backspace را چن لحظه مداوم نگه میدارم..

چرا و اینهایش را نمیدانم..

 

بچه ها من هنوز آن صحن و سرا را ندیده ام

هنوز از هوایش استشمام نکرده ام

هنوز اذن دخول نخوانده ام

هنوز سرم را به دیوار حرم تکیه نداده ام

هنوز دستم را دور شبکه های ضریح گره نزده ام

هنوز سایه ی پدرانه ی امیر مومنان را حس نکرده ام..

و هنوز شبهای بین الحرمین را ندیده ام..


و یک کلام اینکه هنوز آرام نگرفته ام..

اما میخواهم بگویم حتی چشم انتظار آمدن لحظه حرکت به سمت

نجف و کربلا و کاظمین و سامرا

هم شیرین و لذت بخش  است.

 دست بجنبید بچه ها..

استادی میگفت هرچه دارید بفروشید و بروید کربلا..

حتی فرش زیر پایتان

اینکه او چه چیزی درک کرده بود را من نمیدانم..

من فقط میدانم شوق رسیدن به حرم هم شیرین است.

وقتی نمانده..

همه ی هستی ات را بفروش و برو...

همین.

این هم از آخرین پست امسال ما.

زمان حرکت: فردا ساعت 8 صبح.

کاش اجل مهلتم دهد...

حلالم کنید.شاید برگشتی درکار نباشد.

یا علی.علیه السلام.

 

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۱۶
رها آرزوهای نزدیک

الهی من فدای آن همه مهربانی شما بشوم که امشب با آن همه فکر و دغدغه از خیمه می زنید بیرون.
می روید و از همان در ِ خیمه شروع می کنید به کندن ِ خارها.
هی دور می شوید و خار می کنید. دور می شوید و خار می کنید. دور می شوید و خار می کنید.
آن قدر دور می شوید که دیگر اثری از خیمه ها نمی بینید.بعد به بیابان نگاه می کنید و می بینید نه بیابان را پایانی هست،نه خارها را...
بعد قیافه ی رقیه،مثل رویایی از دوردست ها می آید و می نشیند توی چشم هاتان.پاهای کوچکش.پاهای ظریف و کوچکش. بعد خارها را توی دستتان محکم فشار می دهید و به این فکر می کنید که پاهای یک دخترِ سه ساله ی داغ دیده ی عزیزتر از جان چه طور غروب ِ فردا با این خارها....
بعد اشک می آید توی چشمتان.بعد خارها را محکم تر توی دست فشار می دهید و یک لحظه به ذهنتان می رسد که دویدن روی خارها دردش بیشتر است لابد.بعد دوباره به غروب فردا فکر می کنید و به هول و هراس زینب.به دویدن زینب روی خارها،توی تاریکی.
بعد اشک هاتان زیاد و زیادتر می شود.آن قدر زیاد که دیگر نه بیابانی می بینید و نه خاری.
بلند می شوید و آرام برمی گردید سمت خیمه ها.با همان حال و خارهای توی دستتان.
می خواهید بروید احوالی از زینب تان بپرسید، بروید پاهای رقیه تان را بگیرید توی دست.
اما بعید است بتوانید با این اشک ها بروید.پس می روید پشت خیمه ها قرآنی بخوانید.یا نمازی شاید.

الهی من فدای آن دل بی تاب شما بشوم.
فدای دلی که تا خود ِ صبح لابد می خواهد مثل گنجشک بزند.
مثل گنجشک تند تند بزند.

.

.

به قلم جایی میان ابرها.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۵۶
رها آرزوهای نزدیک

وقتی کلمه ها یاری نمی کنند برای نوشتن، خواندن مطلبی که انگار از زبان تو نوشته شده کار را راحت می کند:


نمی‌خواهم شعار بدهم. باید با واقعیت روبه‌رو شد چون عاقبت واقعیت با آدم روبه‌رو خواهد شد. نمی‌خواهم لاف بزنم. نمی‌خواهم خودم را گول بزنم. آدم خوبی نیستم. دل‌م سیاه است. این‌ها شعار نیست. این‌ها واقعیت است. معلوم نیست عاقبت‌م به کجا ختم می‌شود. نمی‌دانم رو به سوی کدام قبله جان خواهم داد. نمی‌دانم. الله اعلم! اما آن‌چه امروز هستم اصلاً حال و روز خوبی نیست. نمی‌شود آدم خودش را گول بزند. خوب نیست. گفتم نمی‌خواهم لاف بزنم. به خصوص لاف عاشقی و بگویم من عاشق‌ت هستم، من سینه‌چاک‌ت هستم، من اگر پای‌ش بیافتد به پای‌ت جان می‌دهم، من اگر به سرای‌ت نیایم می‌میرم، من به عشق تو است که زنده‌ام، قلب‌‎م در هر تپش‌ش نام تو را صدا می‌زند، دوری‌‎ت آخرش مرا می‌کشد و از این حرف‌های قشنگ. واقعیت را باید گفت. نباید لاف زد. لاف زدن آخرش گندش در می‌آید. لاف زدن آخرش آب‌روی آدم را می‌برد. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که من به تو محبتی دارم که گاهی در قلب‌م احساس‌ش می‌کنم. من قلب سیاهی دارم اما آسمانی هم که به اشغال ابرهای سیاه درآمده باشد گه‌گداری از گوشه‌ای‌ش روزنی برای خورشید باز می‌شود و از قلب سیاه من هم گاهی روزنی رو به نام‌ت، باز می‌شود ولو ثانیه‌هایی کوتاه. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که گاهی که به یاد سرای‌ت می‌افتم طوفانی از بغض به در و دیوار گلویم، به در و دیوار چشم‌هایم خودش را می‌کوبد و من طوفان‌زده می‌شوم. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که نام‌ت را دوست دارم و به تکرارش در من رعشه‌ای می‌افتد. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که به نام‌ت گاهی دخیل می‌بندم و به پای نام‌ت گاهی خیلی گریه می‌کنم. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که آدم‌های بد می‌توانند گاهی آدم‌های خوب را دوست داشته باشند. ولو ثانیه‌هایی کوتاه. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که مرا به نام تو می‌شناسند.
با این واقعیت‌ها کنار بیا حسین(ع) جان! من که جایی نمی‌گیرم. من که حاضرم خودم را گم و گور کنم تا کسی مرا نبیند، تا آب‌روی تو نرود. اگر همه بیایند پیش تو من راضی به این هستم که از دور تو را دوست داشته باشم و تو گاهی یادت به خاطرم بیاید. اگر همه در پیچ و تاب زلف‌ت عشق‌بازی کنند من به همین راضی‌م که تنها از دور، پیچ و تاب‌ش را در باد به تماشا بنشینم. اگر بگذاری همه برای‌ت بمیرند من راضی‌م که بگذاری به دیوار نام‌ت تکیه بدهم، سر بگذارم روی زانو و تا ابد، هق‌هق گریه کنم. اگر به همه اذن بدهی به پای روضه‌های تو بمیرند من فقط به همین راضی‌م که بگذاری گوشه‌ای از روضه‌های تو دوزانو فقط بنشینم.
حسین جان! من به این راضی‌م که فقط گاهی بگذاری باد، برای‌م بغض ِ تو را بیاورد...

به قلم بید مجنون(+)

خوانده شده در وبلاگ هوالعشق

هوای حرم، هوای حسین، هوای شب جمعه زد به سرم(+)یا (+)




این عکس و این نوا دلم را بهم ریخت..

رفتم و پیش ثبت نامش را انجام دادم..

و حالا از این لحظه تا ششم اسفند ماه که روز قرعه کشی است چه سخت میگذرد..

 

نمی‌خواهم شعار بدهم..

باید با واقعیت روبه‌رو شد..

 

چون عاقبت واقعیت با آدم روبه‌رو خواهد شد.

 نمی‌خواهم لاف بزنم.

نمی‌خواهم خودم را گول بزنم.

آدم خوبی نیستم.

دل‌م سیاه است.

این‌ها شعار نیست.

این‌ها واقعیت است...

...

..

.

حسین جان! من به این راضی‌م که فقط گاهی بگذاری باد، برای‌م بغض ِ تو را بیاورد...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۵۸
رها آرزوهای نزدیک