پیدا و پنهان
دوشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۰، ۰۳:۴۶ ب.ظ
او کودکش را میان اتاق تنها گذاشت
ولی کمی آن طرف تر مواظبش بود
کم کم باید راه رفتن را یاد میگرفت
کودک اما خشمگین از اینکه
مادرش او را تنها گذاشته
در دلش آرام
برای تنهایی خودش غصه میخورد
ناراحت بود از اینکه زمین میخورد
وکسی کمکش نمیکند!
دلش میخواست قدرت داشت
و سر مادرش داد میزد
آهای تویی که قرار است مواظبم باشی
اینطور مواظبم هستی؟
مگر نمیبینی دردم میآید؟
او نمیدانست
مادرش چه ذوقی دارد که کودکش راه رفتن را بیاموزد
او نمیدانست با راه رفتن میتواند به چه چیز هایی دست پیدا کند
او نمیدانست..
مثل من که الان برای تنهایی خودم غصه میخورم
برای زمین خوردنم..
بعضی وقتها خیلی دردم می آید..
۹۰/۱۰/۱۲
یه جا خونده بودم یادمان باشد برای یک بار بلند شدن هزار بار زمین خورده ایم...
شده مصداق این متن شما...
مرسی از نگاه ظریفت به مسایل کوچیک اما بزرگ اطرفات
بیاین پیش ما خونه خودتونه خوشحال میشیم