آشتی با آستان مقدس آسمان..
پر از حرفم اما سکوت قلبم را آرامتر میکند..
سکوت که میکنم صدای قلبم را بهتر میشنوم
پشت تمام حرفهای باربط و بی ربطی که میزنم سکوت خوابیده
پشت تمام لبخندهایم سکوت قایم شده
من صبوری اش را میکنم
او هم مرا..
سکوت برایم مادری میکند..
قلب داغم را مواظبت میکند..
دوستش دارم
بیشتر از تمام کسانی که دوستم دارند..
من مطمئنم که یک روز او هم مرا دوست خواهد داشت..
بیشتر از تمام کسانی که دوستشان دارم..
.
خیلی وقت بود به آسمان خیره نمیشدم..
اما ...
جسارت کردم و
بعد از مدتها
صاف توی چشمهایت نگاه کردم..
سرم را بالا نگه داشتم
وقتی که هوا داشت تاریک میشد
به گمانم نزدیک اذان مغرب بود
یکی از روزهای پرخیر و برکت ماه خودت..
کنار مترو
همه داشتند سراسیمه به سمت چیزی فرار میکردند
هیچ کس حواسش به زیبایی ها و وسعت بی کران آسمانت نبود..
هیچ کس انگار دلتنگت نشده بود..
شاید هم کمی قبل تر و یا کمی بعد تر کسی دوباره همان جایی که من ایستاده بودم
با آسمان تو آشتی کرده بود
نمیدانم
شاید هم همان موقع کسی زیر زیرکی داشت آسمانت را رصد میکرد
و انتظار زمان آشتی را میکشید
مثل خیلی وقتهای من..
من اما
بین آن همه شلوغی و هیاهو
یک لحظه خودم را با تو تنها دیدم..
سکوت کردم..
تا بغضم را راحت تر قورت بدهم..
و اشک چشمم را کسی نبیند
تا کسی نفهمد دوری از تو چه بلاها سرم آورد
تا صدای قلبم را کسی نشنود..
سرم را بالا نگه داشتم..
تو تغییر نکرده بودی..
تو هنوز همان خدای کریم بودی..
همان خدایی که یک روز هم وقتی 16، 17 ساله بودم
یک نفر مرا با تو آشتی داد
همان خدایی که نزدیکم بودی اما حست نمیکردم
خیال میکردم فرسنگ ها از من دوری
اما یک نفر پیدا شد
و نام تو را زیر گوش من زمزمه کرد..
یک روز که همان دختر دبیرستانی سربه هوا و بازیگوش بودم
توی اتوبوس سرم را به شانه ی شیشه تکیه دادم
و برایش پیامک زدم
"فکر میکنم دارم با خدا آشتی میکنم.."
نمیدانم از آن روزها خیلی گذشته یا نه..
یعنی نمیدانم با تقویم شمسی حسابش کنم
یا با تقویم دلم..
اما
من هنوز همان عبد فراری ام..
و تو هنوز همان خدای کریم روزهای نوجوانی من..
من نمک خوردم نمکدان را شکستم..
من هرچه بگویی هستم
اعتراف میکنم در برابرت..
تمام بدی های عالم مال من
از به دوش کشیدنشان هراسی ندارم..
اما خواستم بگویم
من فقط یک چیز نیستم
من..
من.....
عبد فراری هستم
اما
یاغی نیستم..
من اعتراف میکنم که
دوستت دارم
با خجالت..
کم..
گاهی..
اما دوستت دارم..
دلم از تو خالی نیست..
از همان وقتی که یک نفر تو را به من یاد آوری کرد
حس کردم دلم از تو خالی نیست..
اما مثل همیشه که دوست دارم کتاب را از آخر شروع کنم
برای پیدا کردن تو هم از راه مستقیم نیامدم..
بگذار به حساب جهول و ظلوم بودنم..
اما سیاه بودن راههای غیر تو را دیگر تحمل ندارم
به نور آسمانت فقیرم..
بیشتر از همیشه و هر لحظه..
هنوز هم مثل قدیمها پرواز کردن را عاشقم..
هنوز هم به پرندگان آسمانت غبطه میخورم..
هنوز هم طلوع و غروب خورشید را دوست دارم..
و دلباخته ی غروب دریا و طلوع رویاهایم هستم..
هنوز هم شیفته ی راه رفتن زیر بارانم البته بدون چتر...
چقدر لحظه ی دلنوازی بود..
دلم میخواهد یک روز بوسه بزنم بر آستان مقدس آسمان آبی ات..
چقدر دلم میخواهد در آغوشش بکشم..
ستاره هایش را مهر پیشانی ام کنم..
و لابلای ابرهایش قایم شوم..
در گرمای خورشیدش ذوب شوم..
و از ماه وسط آسمانت چشم بر ندارم..
الحق و الانصاف راست است که میگویند نگاه به آسمان چشم را جلا میدهد....
و من منتظرم تا یک روز دیگر میان تمام شلوغی های خیابان
یک هو دلتنگت بشوم
و بی خیال تمام آدمها
با آسمانت نجوا کنم..
تا آمدن آن روز
زیر زیرکی آسمانت را رصد میکنم..
و دعا میکنم که انتظار طولانی نشود..
.
.
پر از حرفم اما سکوت قلبم را آرامتر میکند..
سکوت که میکنم صدای قلبم را بهتر میشنوم..
من صبوری اش را میکنم
او هم مرا..
سکوت برایم مادری میکند..
قلب داغم را مواظبت میکند..
دوستش دارم
بیشتر از تمام کسانی که دوستم دارند..
من مطمئنم که یک روز او هم مرا دوست خواهد داشت..
بیشتر از تمام کسانی که دوستشان دارم..