غربت..
پنجشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۰، ۰۹:۵۷ ب.ظ
از کلاس بر میگشتم
یادم رفته بود
که پولم تموم شده!
رفتم سوار تاکسی شدم
به محض نشستن
یادم اومد پول همرام نیست
حدود چند متر مسیر رو طی کرده بود
گفتم ببخشید آقا میشه من پیاده شم؟
سرم داد کشید !
گفت یعنی چی خانم؟
گفتم حواسم نبود پول همرام نیست
ببخشید..
گفت من به خاطر شما مسافر سوار نکردم
باید کرایتونو حساب کنید!
همین که شروع کرد به داد کشیدن
یهو دلم ریخت..
یکی از مسافرا گفت برو من حساب میکنم
ازش تشکر کردم و پیاده شدم
اتفاق خاصی نیوفتاده بود
اما من وقتی سرم داد کشید
غصه م گرفت
وقتی پیاده شدم
بغض گلومو گرفت
تا خونه پیاده اومدم..
و به دسته های عزاداری نگاه میکردم..
یاد زمانی افتادم
که تو کربلا سر بچه ها
داد میزدن..
راهشونو از ترس گم کرده بودن
کسی نبود بهش پناه ببرن..
.
.
دیگه نمیتونم بنویسم..
۹۰/۰۹/۱۰
شنیدم یه خانمی که تازه ازدواج کرده بود با دیدن اون صحنه قلبش گرفت و تو بیمارستان رحیمیان جون داد..
خوشا بحال خوشش..
ایکاش عزای ما با عزای آقا یکی بشه..