شب پانزدهم ماه رجب..
سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۰۸ ب.ظ
میدانید..
وقتی سفره ی مشکلاتم را پهن میکنم
و دستم را زیر چانه ام را میگذارم
و شروع میکنم به شمردن
یک.. دو.. سه..
نمیدانم چه میشود که یک هو
در لابلای درد هایم
یک چیز نا آشنا پیدا میکنم..
هرچقدر که وارسی اش میکنم نمیشناسمش
انگار یکی از آن بالا آن را درسفره ام انداخته
روی اش نوشته:
بشمار..
اما بدان در این کره ی خاکی کسی
زندگی میکرده است
که صبر را خسته کرده..
همین.
حالا به شمارش ات ادامه بده..
۹۱/۰۳/۱۶