روضه ای که امروز روزی من و شما شد..
الهی من فدای آن همه مهربانی شما بشوم که امشب با آن همه فکر و دغدغه از خیمه می
زنید بیرون.
می روید و از همان در ِ خیمه شروع می کنید به کندن ِ خارها.
هی
دور می شوید و خار می کنید. دور می شوید و خار می کنید. دور می شوید و خار می
کنید.
آن قدر دور می شوید که دیگر اثری از خیمه ها نمی بینید.بعد به بیابان نگاه
می کنید و می بینید نه بیابان را پایانی هست،نه خارها را...
بعد قیافه ی
رقیه،مثل رویایی از دوردست ها می آید و می نشیند توی چشم هاتان.پاهای کوچکش.پاهای
ظریف و کوچکش. بعد خارها را توی دستتان محکم فشار می دهید و به این فکر می کنید که
پاهای یک دخترِ سه ساله ی داغ دیده ی عزیزتر از جان چه طور غروب ِ فردا با این
خارها....
بعد اشک می آید توی چشمتان.بعد خارها را محکم تر توی دست فشار می دهید
و یک لحظه به ذهنتان می رسد که دویدن روی خارها دردش بیشتر است لابد.بعد دوباره به
غروب فردا فکر می کنید و به هول و هراس زینب.به دویدن زینب روی خارها،توی تاریکی.
بعد اشک هاتان زیاد و زیادتر می شود.آن قدر زیاد که دیگر نه بیابانی می بینید و
نه خاری.
بلند می شوید و آرام برمی گردید سمت خیمه ها.با همان حال و خارهای توی
دستتان.
می خواهید بروید احوالی از زینب تان بپرسید، بروید پاهای رقیه تان را
بگیرید توی دست.
اما بعید است بتوانید با این اشک ها بروید.پس می روید پشت خیمه
ها قرآنی بخوانید.یا نمازی شاید.
الهی من فدای آن دل بی تاب شما بشوم.
فدای دلی که تا خود ِ صبح لابد می خواهد
مثل گنجشک بزند.
مثل گنجشک تند تند بزند.
.
.
به قلم جایی میان ابرها.
کتاب خدا خانه دارد رو یه بار دیگه مرور کن آبجی!
اصلش مال خودمه.
هرچند قابل فاطمه شهیدی رو نداره!