دلتنگ تر از همیشه..
از کاروان جا ماندم..
وقتی رسیدم هیچ کس نبود..
همه دسته جمعی رفته بودند برای انجام اعمال
اما وقتی من رسیدم رفته بودند..
من ماندم ..
تنها..
اولین سفر..
بدون هیچ تجربه و ذهنیت قبلی..
هتل از حرم دور بود
باید با ماشین میرفتیم
رئیس هتل در حال توضیح دادن بود
میخواست راهنماییم کند که چطور بروم
اما من همچنان مات مانده بودم
صدایش کردم..
یا حفیظ و یا علیم..
و رفتم
تنها...
از اتوبوس پیاده شدم
حتی نمیدانستم از کدام طرف باید بروم..
هوا غبار آلود بود
فضای عجیبی بود
با راهنمایی ۲ نفر مسیر را پیدا کردم
هنوز باورم نمیشد
از زیرزمین سعی بین صفا و مروه عبور کردم
میگفت از این پله ها که بالا بروی خانه ی خدا را میبینی
سرم را پایین انداختم
آرام قدم برمیداشتم
سرم را که بالا گرفتم
پناهگاهم را پیدا کردم
بغضم ترکید
و سجده تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم..
دنبال اینکه احساسم را وصف کنم نباش
چون نمیتوانی پیدایش کنی
چون وصف شدنی نیست
من ..
چقدر کوچکم..
چقدر..
کوچک..
در برابر حریم یار..
اصلا نیستم..
هیچ..
باید رفت..
اینجا جای ماندن نیست..
وحالا دلتنگ تر از همیشه..
دیگر توان نوشتن ندارم..
یا حفیظ و یا علیم..