خسته تر از اونیم که بخوام عنوان انتخاب کنم..
يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۱:۴۶ ب.ظ
خیلی ناراحتم ... خیلی....
فقط یه گوشه تکیه زدیم و میگیم
نه.. نمیشه...
اصلا راه نداره...
مردم چی میگن...
نه..!
نه..
نه...
ای بابا...
یه بار رفتی ببینی میشه یا نمیشه...
فقط میگیم به به عجب مقصدی
آه...
چرا به مقصد نمیرسیم...
پامونو محکم به زمین جسبوندیم اونوقت میگیم
چرا به مقصد نمیرسیم...
ای خدا...
این روزا انقد چیزای عجیب غریب
شنیدمو دیدم که دارم کم میارم..
از بس نازمون کردن لوس شدیم...
دیدین بچه هارو یه وقتایی خیلی تحویلش بگیرید
و هیچی بهش نگید و هی نازش کنید
چقد لوس میشه و دیگه نمیشه کنترلش کرد..
هرچی بهش میگید نه میاره و سرپیچی میکنه...
داستان مائه...
۹۱/۰۲/۰۳
حست رو خیلی خوب درک میکنم،بهتره بگم خوب لمس میکنم.
کاش تواین روزا حداقل یکم به خودمون میومدیم . یه حرکت میکردیم.شروع حرکتمون میشد مصادف با شب شهادت مادرمون حضرت زهرا...........................
میدونی چیه؟یه وقتای آرزو میکنم که ای کاش بچه لوسه و دردونه ی خدا بودم که نوازشم میکرد و فقط مال خودم بود..اما بعد جواب خودمو میدم،میگم :من که همیشه از اولش تا الان دردونه خدا بودم و اونم همه حواسش به من بوده..اما این من بودم که یادم رفته که تو بغل کیم....
اگه یه لحظه فکر میکردیم که چقدر زمان کم داریم و هیچی هنوز واسه اونورمون جمع نکردیم،شاید دیگه یه لحظه هم آروم نمینشستیم.
از 5شنبه شب قبل از رفتنت به خانه خدا وارد وبت شدم.چه شبی بود اون شب...خیلی وقت بود حالمو اونجوری ندیده بودم.تاخود سحر بیدار بودم...