بنده ی فراری
دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۱، ۰۹:۴۰ ب.ظ

خدایا
وقتی به این فکر میکنم که تو ماه رمضونت
تو دستای شیطونو میبندی
با خودم میگم
منم باید دستای نفسمو ببندم
که حالا دیگه شیطونم درس میده
تربیت شده ست..
بدونه شیطونم کار خودشو انجام میده
باید افسارشو بگیرم بیارم تحویلت بدم
بگم من از پسش بر نیومدم
بیا خودت تربیتش کن..
کاش چن روزم بنده ات میشدیم..
کاش چن روزم حس بنده گیه تو رو تجربه میکردیم..
این همه بنده ی شیطون بودیم..
چند روزم بنده ی تو..
مگه چی میشه.....؟
میترسم از اون روزی
که موقع مرگ
نتونم اسم تو رو به زبون بیارم
میترسم
اسم چیزایی که بهشون وا بسته ام رو بگم..
اسم چیزایی که عمرمو باهاشون گذروندم..
از یه شی ء کوچیک گرفته
تا آدما و اتفاقا و دل مشغولیها..
هرچی..
هرچی که غیر تو باشه
هرچی که به خاطر تو نباشه..
هرچی که تو راه تو نباشه..
میترسم..
واقعا میترسم..
۹۱/۰۴/۲۶
خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت
خداوندا مرا مگذار تنها لحظه ای
حتی . . .