وقتی کلمه ها یاری نمی کنند برای نوشتن، خواندن مطلبی که انگار از زبان تو نوشته شده کار را راحت می کند:
نمیخواهم شعار بدهم. باید با واقعیت روبهرو شد چون عاقبت واقعیت با آدم روبهرو خواهد شد. نمیخواهم لاف بزنم. نمیخواهم خودم را گول بزنم. آدم خوبی نیستم. دلم سیاه است. اینها شعار نیست. اینها واقعیت است. معلوم نیست عاقبتم به کجا ختم میشود. نمیدانم رو به سوی کدام قبله جان خواهم داد. نمیدانم. الله اعلم! اما آنچه امروز هستم اصلاً حال و روز خوبی نیست. نمیشود آدم خودش را گول بزند. خوب نیست. گفتم نمیخواهم لاف بزنم. به خصوص لاف عاشقی و بگویم من عاشقت هستم، من سینهچاکت هستم، من اگر پایش بیافتد به پایت جان میدهم، من اگر به سرایت نیایم میمیرم، من به عشق تو است که زندهام، قلبم در هر تپشش نام تو را صدا میزند، دوریت آخرش مرا میکشد و از این حرفهای قشنگ. واقعیت را باید گفت. نباید لاف زد. لاف زدن آخرش گندش در میآید. لاف زدن آخرش آبروی آدم را میبرد. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که من به تو محبتی دارم که گاهی در قلبم احساسش میکنم. من قلب سیاهی دارم اما آسمانی هم که به اشغال ابرهای سیاه درآمده باشد گهگداری از گوشهایش روزنی برای خورشید باز میشود و از قلب سیاه من هم گاهی روزنی رو به نامت، باز میشود ولو ثانیههایی کوتاه. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که گاهی که به یاد سرایت میافتم طوفانی از بغض به در و دیوار گلویم، به در و دیوار چشمهایم خودش را میکوبد و من طوفانزده میشوم. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که نامت را دوست دارم و به تکرارش در من رعشهای میافتد. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که به نامت گاهی دخیل میبندم و به پای نامت گاهی خیلی گریه میکنم. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که آدمهای بد میتوانند گاهی آدمهای خوب را دوست داشته باشند. ولو ثانیههایی کوتاه. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که مرا به نام تو میشناسند.
با این واقعیتها کنار بیا حسین(ع) جان! من که جایی نمیگیرم. من که حاضرم خودم را گم و گور کنم تا کسی مرا نبیند، تا آبروی تو نرود. اگر همه بیایند پیش تو من راضی به این هستم که از دور تو را دوست داشته باشم و تو گاهی یادت به خاطرم بیاید. اگر همه در پیچ و تاب زلفت عشقبازی کنند من به همین راضیم که تنها از دور، پیچ و تابش را در باد به تماشا بنشینم. اگر بگذاری همه برایت بمیرند من راضیم که بگذاری به دیوار نامت تکیه بدهم، سر بگذارم روی زانو و تا ابد، هقهق گریه کنم. اگر به همه اذن بدهی به پای روضههای تو بمیرند من فقط به همین راضیم که بگذاری گوشهای از روضههای تو دوزانو فقط بنشینم.
حسین جان! من به این راضیم که فقط گاهی بگذاری باد، برایم بغض ِ تو را بیاورد...
به قلم بید مجنون(+)
خوانده شده در وبلاگ هوالعشق
هوای حرم، هوای حسین، هوای شب جمعه زد به سرم(+)یا (+)
این عکس و این نوا دلم را بهم ریخت..
رفتم و پیش ثبت نامش را انجام دادم..
و حالا از این لحظه تا ششم اسفند ماه که روز قرعه کشی است چه سخت میگذرد..
نمیخواهم شعار بدهم..
باید با واقعیت روبهرو شد..
چون عاقبت واقعیت با آدم روبهرو خواهد شد.
نمیخواهم لاف بزنم.
نمیخواهم خودم را گول بزنم.
آدم خوبی نیستم.
دلم سیاه است.
اینها شعار نیست.
اینها واقعیت است...
...
..
.
حسین جان! من به این راضیم که فقط گاهی بگذاری باد، برایم بغض ِ تو را بیاورد...