تو این مدتی که ننوشتم
خیلی جریانات مختلف و بزرگ و کوچیک داشتم..
فقط یک چیز تغییر نکرده
و اونم اینه که من هنوز همون بنده ی حقیرم
که دستام به سمت رحمتت درازه..
ولی خیلی بیشتر از قبل..
تو این مدتی که ننوشتم
خیلی جریانات مختلف و بزرگ و کوچیک داشتم..
فقط یک چیز تغییر نکرده
و اونم اینه که من هنوز همون بنده ی حقیرم
که دستام به سمت رحمتت درازه..
ولی خیلی بیشتر از قبل..
حالا که کربلای تو روزی ما نشد...
حالا که کربلای تو روزی ما نشد...
حالا که کربلای تو روزی ما نشد...
حالا که کربلای تو روزی ما نشد...
.
.
.
.
تا حالا شده آرزوی شهادت کنی...؟
و با خودت بگی کاش منم زمان جنگ بودم ..؟
تا حالا شده برای امام حسین اشک بریزی و
بگی
یا لیتنا کنا معک...
ای کاش من هم با شما بودم...؟
میخواستم بگم اگه جزو اون دسته آدمایی
هستی که در مقابل تحریم های این زمونه
سر خم کردن و قدرت تحمل ندارن..
اگه جزو اون دسته آدمایی هستی
که چشمشونو رو همه ی واقعیت ها بستن
و فقط دهنشو باز میکنن و فهش میدن..
اگه جزو اون دسته آدمایی هستی که
گوشیشون پر شده از پیامایی که محتواش
فقط مسخره کردن وضع موجود و ظاهر نگریه..
و با کمال افتخار واسه دوستانشون هم میفرستن ..
اگه جزو اون دسته آدمایی هستی که به حال رفاه کاذب و دروغی
غرب غبطه میخورن و میگن کاش ما هم مثل اونا بودیم..
اگه جزو اون دسته آدمایی هستی که وقتی یه نیازمندو
میبینن خودشون هیچ کاری نمیکنن و فقط انتظار دارن
خود به خود مشکلش حل بشه..
و زیر لب میگین خودم هزار تا بدبختی دارم..
خواستم بگم اگه جزو این دسته آدما هستی
بیخودی آرزوی شهادت نکن..
عزیز من که اینقدر عاشق امام حسینی..
آقام و همه ی زن و بچه هاشون و یارانشون
تو تحریم بودن..
آب ...
سپاه دشمن حاضر بودن آب رو به روشون
باز کنن اما به شرطها و شروطها...
به شرط اینکه آقا با یزید لعنت الله بیعت کنن..
به شرط اینکه دینشون رو بدن..
آقا چی کار کردن..؟
قبول کردن؟
به چه قیمتی دینشون رو حفظ کردن؟
شهادت و اسارت...
دیگه خودتون میدونید ...
ما هم الان همین وضعیتو داریم
تحریمیم..
اونا دینتو میخوان عزیزم
حاضری دینتو بدی اما رفاه داشته باشی..؟
حاضری دینتو با گوشت و شیر و تخم مرغ عوض کنی؟
اگه جوابت مثبته پس اگه تو کربلا هم بودی
دینتو میدادی و میرفتی آب میخوردی
دینتو میدادی و میرفتی سراغ زن و بچه و زندگیت..
ما که هنوز زنده ایم..
نترس از گرسنگی نمیمیریم..
تازه امام حسین و یارانشون با تشنگی شدید میجنگیدن..
یعنی اگه از گرسنگی درحال مرگ هم بودیم تازه اون موقع باید بریم
میدون جنگ....
تو اون بحبوحه ی جنگ هرکی هرکاری از دستش برمیومد انجام میداد
تو هم باید هرکاری از دستت بر میاد انجام بدی..
دیگه خودت تا آخرشو بخون ...
.
.
یا علی (علیه السلام)
میدونی چیه..؟
آدم تا نترسه حرکت نمیکنه!
میای با هم یه آیه بخونیم؟
پاشو برو قرآنتو بیار
منم آوردم
سوره ی مبارکه فاطر
آیه ۳۷
حاضری؟
.
.
پناه میبرم به خدا از شر شیطان رانده شده ..
(همین اول یه چیزی بپرسم؟
میدونی چرا رانده شد؟
چون هی گفت چرا...؟چرا...؟چرا...؟
هی دلیل خواست..
هی رو حرف خدا حرف زد..
همین باعث شد از رحمت خدا دور بشه..
حواست بود که...؟
پس هی نپرس چرا اینجوری شد؟
چرا اونجوری شد؟
آخه چرا من..؟
دلیل فلان دستور خدا چیه؟
چرا..؟چرا..؟
انقد نپرس..
نذار از رحمتش دور بشیم..
رب العالمینه..
یعنی رب تو هم هست..
یعنی پرورش دهنده ی تو هم هست
سرتو بنداز پایین بگو چشم!
ببین چی میخواد واست برنامه ریزی کنه..)
(خوب بریم سراغ آیه)
.
.
و آنان( منظور اونایی که خدارو رب العالمین خودشون ندونستن)
در آنجا(قیامت) فریاد برمی آورند....:(یعنی زجه میزنن)
پروردگارا..
ما را بیرون بیاور..
تا غیر از آنچه میکردیم
کار شایسته انجام دهیم...(به عبارتی میگیم خدایا غلط کردم..
به جون مادرم غلط کردم.. بذار یه بار دیگه برگردم..
قول میدم دیگه کارای خوب انجام بدم..
دیگه سراغ بدیا نرم..)
(خدای قهار ) :
مگر به شما عمر دراز ندادیم
که هرکس باید در آن عبرت گیرد، عبرت میگرفت..
(چقد بهت گفتیم عزیزم.. قربونت برم...
شما یه عمر بیشتر نداریا!! دیگه برگشتی تو کار نیستا!!
تو اگه اهل عبرت گرفتن بودی همون موقع عبرت میگرفتی..
همون موقع که این همه آیات ما رو دیدی و شنیدی..
یادته چقد تند تند قرآن میخوندی؟حواست کجا بود پس؟
یا اینکه یادته اصلا سال تا سال سراغی از قرآن نمیگرفتی؟)
و آیا برای شما هشدار دهنده نیامد؟
(۱۲۴ هزار تا پیامبر اومدن گفتن...
۱۲ تا امام ...
عقلت..
این همه از این ور و اون ور بهت گفتیم..
از طریق معلمت..
دوست
یه رهگذر..
این همه نشونه...
راستی دوستت، فامیلت، آشنات فوت کرد یادته...؟
اون واسه تو یه نشونه بودا...)
پس بچشید ..
که برای ستمگران یاوری نیست..
(تو علاوه بر اینکه به دیگران هم ظلم کردی
به خودت هم ظلم کردی...
نگو نه..
یکم فکر کن یادت میاد..
پس بچش عذابی که خودت واسه خودت درست کردی..
بچش..
بچش..)
.
.
راست گفت خداوند بلند مرتبه و بزرگ...
(همه ی وعده ی های خدا راسته..
حواستو جمع کن..
شوخی نداره..)
.
.
.
میدونم که میدونید اولین مخاطب خودمم.
یا علی(علیه السلام)
همون موقع اینجا هم گفتم.
تا حالا بهش فکر نکرده بودم.
ترس از اینکه نکنه موقع مرگم
به جای اینکه شهادتین بگم
به چیزایی که تو این دنیا بهشون وابستم اقرار کنم..
نکنه گناه تو گوشت و استخونم نفوذ کنه..
نکنه...
الان دوباره یادم افتاد..
.
.
همیشه همون حسی که داشتمو نوشتم.
نمیتونم غیر این بنویسم.
.
.
بدون مقدمه و کوتاه و مختصر!
من یه سوال دارم..!
ما هرروز نماز میخونیم
صیح
ظهر
شب
دوباره فردا
صبح
ظهر
شب
همش هم به یه شکل و یه صورت
به نظرتون
چرا تنوع نداره؟
چرا خدا میخواد ما یه کار تکراری انجام بدیم؟
توجه کنید!
منظورم این نیست که اصلا چرا نماز میخونیم؟
میگم چرا تنوع نداره؟
فکر کنید و بعد جواب بدید.
به بهترین پاسخ ها جوایز ارزنده ای اهدا خواهد شد!!
.
.
.................................
ممنونم از افرادی که لطف کردن و جواب دادن.
کاملترین جواب تو قسمت نظرات موجوده.
یا علی
هیچی آماده نکردم
توان ندارم
آقا جان
جسم و روح خسته ی منو دریاب..
شما طبیب مایی..
رفتم
گشتم
من جز تو کسی رو ندارم..
ببخشید که باید منو تحمل کنی
از هرکسی میگذرم باز به خودت میرسم..
انگاری رو تنهایی ما مهر زدن..
خدایا من جز تو کسی رو ندارم..
یهو احساس تنهایی کردم..
نمیگم بهت نزدیکم
فقط میگم جز تو کسی رو ندارم..
خدایا پس کی میای برام نظر بذاری...؟
دخترک 8 ساله بود، اهل کرمان.
موقع بازی در کوچه بود که با اتومبیلی تصادف کرد.
ضربه آنقدر شدید بود که به حالت کما و اغما رفت.
حال زهرا هر روز بدتر از روز قبل می شد.
مادرش دیگر نا امید شده بود.
دکترها هم جوابش کرده بودند.
دکتر معالجش دکتر سعیدی، رزیدنت مغز و اعصاب- می گوید:
زهرا وقتی به بیمارستان اعزام شد ضربه شدیدی به مغزش وارد شده بود.
برای همین هم نمی توانستیم هیچگونه عملی روی او انجام دهیم.
احتمال خوب شدنش خیلی ضعیف بود.
در بخش مراقبتهای ویژه، پیرزنی چند هفته ای است که بر بالین نوه اش با نومیدی
دست به دعا برداشته است.
این ایام مصادف بود با سفر رهبر انقلاب به استان کرمان.
ولی حیف که زهرا با مادربزرگش نمی توانستند به استقبال و زیارت آقا بروند.
اگر این اتفاق نمی افتاد، حتماً زهرا و مادر بزرگش هم به دیدار آقا می رفتند،
اما حیف ....
خود مادر بزرگ ماجرا را اینطور تعریف می کند:
وقتی آقا آمدند کرمان، خیلی دلم می خواست نزد ایشان بروم و بگویم:
آقاجان!
یک حبه قند یا ... را بدهید تا به دختر بیمارم بدهم، شاید نور ولایت، معجزه ای
کند و فرزندم چشمانش را باز کند .
مثل کسی که منتظر است دکتری از دیار دیگری بیاید و نسخه شفا بخشی
بپیچد همه اش می گفتم:
خدایا!
چرا این سعادت را ندارم که از دست رهبر انقلاب، سید بزرگوار چیزی را دریافت کنم
که شفای بیمارم را در پی داشته باشد.
مادربزرگ ادامه می دهد:
آن شب ساعت11 بود.
نزدیک درب اورژانس که رسیدم، مامور بیمارستان گفت:
رهبر تشریف آورده اند اینجا.
گفتم: فکر نمی کنم، اگر خبری بود سر و صدایی، استقبالی یا عکس العملی
انجام می شد؛ اما ناگهان به دلم افتاد، نکند که راست بگوید.
به طرف اورژانس دویدم، نه پرواز کردم.
وقتی رسیدم، دیدم راست است.
آقا اینجاست.
و من در یک قدمی آقا هستم.
با گریه به افرادی که اطراف آقا بودند گفتم: می خواهم آقا را ببینم.
گفتند: صبر کن، وقتی آقا از این اتاق بیرون آمدند، می توانی آقا را ببینی.
وقتی رهبر بیرون آمدند، جلو رفتم.
از هیجان می لرزیدم.
اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود و قدرت حرف زدن نداشتم.
عاقبت زبان در دهانم چرخید و گفتم:
آقا!
دختر هشت ساله ام تصادف کرده و در کما است.
نامش زهرا است.
ترا به جان مادرت زهرا(س) یک چیزی به عنوان تبرک بدهید که به بچه ام بدهم
تا شفا پیدا کند.
آقا بدون تأمل چفیه اش را از شانه برداشت و توی دستهای لرزان من گذاشت.
داشتم بال در می آوردم.
سراسیمه برگشتم و بدون هیچ درنگ و صحبتی فوراً چفیه متبرک آقا را روی
چشمان و دست و صورت زهرا مالیدم و ناگهان دیدم زهرا یکی از چشمانش را
باز کرد.
حال عجیبی داشتم.
روحم در پرواز بود و جسمم در تلاش برای بهبودی فرزندم که تا دقایقی پیش،
از سلامت وی قطع امید کرده بودیم.
ساعت 2 بعد از ظهر آن روز، زهرا هر دو چشمش را کاملاً باز کرد و روز بعد
هم به بخش منتقل شد و فردایش هم مرخص گردید.
زهرای کوچک حالا یک یاد گاری دارد که خود می گوید:
آن را با هیچ چیز عوض نمی کنم.
او می گوید:
این چفیه مال خودم است.
آقا به من داده، خودم از روی حرم حضرت علی(ع) برداشتم .
مادر بزرگ نیز می گوید:
از آن روز تاکنون فقط یک آرزو دارم.
آن هم این است که با زهرا به زیارت آقا بروم ..
( تخلیص از نشریه داخلی لشکر 41 ثارالله )
.
.
.....
منم تو کما..
منم مریض..
منم تصادف کردم..
یا طبیب من لا طبیب له..
*لطفا به رسم رفاقت برای
یه بنده ی خوب خدا (یکی از دوستانم)
دعا کنید.
اما فاصله ی دلم با شما فرسنگهاست..
کاش دلم نزدیکتان بود
تا هروقت تنگ میشد
میفرستادمش خدمتتان ..
همیشه گفتم
همیشه میگویم
همیشه خواهم گفت
که حرم شما معجزه میکند..
وقتی که بیرون می آیی
انگار وزنه ی صد کیلویی
از روی دلت برداشته میشود..
دوری از شما چه بلاها که بر سرم نیاورد..
کاش دلم نزدیکتان بود
دلم هوای سلام کرده
دلم
دلم
دلم
هرچه میکشم از همین سه حرف است
دائما فرار میکند
میرود پی دلخوشیهایش..
عاصی ام کرده..
آواره ام کرده..
هرچقدر که از شما دور میشود
آواره ترم میکند..
سر از ناکجا آباد در می آورم..
گوشش را باید بپیچم..
شوخی که نیست
گم شود چه خاکی بر سرم بریزم..؟
یکهو میبینی سوت پایان را میزنند
و دستور میدهند
هرکس هرکجا هست بایستاد!
اگر در مسیر نباشد من چه کنم؟
اگر هنوز اول خط باشد من چه کنم؟
اگر..
اگر..
هزار اما و اگر وجود دارد..
بیا دلم..
بیا و برو خدمت خانم..
برو و امشب سلامی عرض کن..
کمی سر به زیر شو و مرا از این دوری راه نجات بده..
بیا و انقدر بازیگوشی نکن..
سلام بده..
پر رو نباش و انتظار جواب نداشته باش..
تو کارت را انجام بده..
انقدر غر نزن..
با هزار زحمت آوردمت
دور ایستاده ای و سلام میدهی
انتظار داری که جواب هم بشنوی...؟
جربزه داشته باش و کمی نزدیکتر برو..
هرقت فاصله ات را کم کردی
آنوقت جواب هم میشنوی..
تو وظیفه ات را انجام بده..
آنها خانواده ی مهربانی اند
میدانند که چه کار کنند
تو کاری به این کارها نداشته باش....
بگو دلم..
بگو....
با من تکرار کن
السلام علیک یا بنت موسی ابن جعفر..
السلام علیک یا اخت ولی الله..
السلام علیک ..
خانم جان این دلم خدمت شما
تازه وارد است..
هوایش را داشته باشید..
جز خانه ی شما جایی ندارد..