آرزوهای نزدیک..

شهید عشق..

چهارشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۰، ۱۱:۴۳ ب.ظ
مسلم از اون بچه های لوتی بود

قمه کش و قلدر محل

یه داداش مذهبی داشت

که کارش فقط این شده بود

یه سند آماده داشته باشه

که نذاره مسلم تو کلانتری خیلی معطل بشه

یه روز که مسلمو آورد بیرون بهش گفت

تو مرد نیستی!

اگه مرد بودی زورتو به این بچه های محل نشون نمیدادی

میرفتی و زورتو به رخ عراقیا میکشیدی!

مسلم خیلی بهش بر خورد!

رفت جبهه تا روی داداششو کم کنه!

با همون روحیات..

هم رزمش میگفت وقتی اومد

فهمیدیم اصلا تا حالا جبهه نیومده و اصلا تو جیه نیست

وقتی براش توضیح دادیم رفت بالای

یه بلندی ایستاد و شروع کرد به داد زدن

و به صدام دری وری گفتن!

بهش میگفتیم بابا ما آبرو داریم!

بیا پایین..!!

فهشای رکیکی که گاهی اوقات میداد

خیلی باعث ناراحتی ما شده بود..

خلاصه کم کم بین بچه ها این زمزمه افتاد

که مسلم به درد جبهه نمیخوره

و داره جبهه ی ما رو حروم میکنه!

تو همین زمزمه ها یکی از فرمانده ها گفت

مسلم با من..

لازم نیست از جبهه بیرونش کنید!

آقا مسلم و این بنده ی خدا تو یه مدت کوتاهی

حسابی با هم رفیق شدن..

تا اینکه یه روز جلو چشم مسلم

رفیقش شهید شد..

.

.

.

.....................

قصد داستان نوشتن ندارم

ولی چون بعضی از دوستان دوست داشتن

ماجرای شهید مسلم اسدی رو بدونن 

واسشون نوشتم.

برای اینکه طولانی نشه ادامه ش ان شاالله تو پست بعد.

لطفا برای شادی روحش یه فاتحه بفرستید.

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۱/۲۶
رها آرزوهای نزدیک

نظرات  (۱)

سلام
ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی