آرزوهای نزدیک..

حراج گنج

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۱، ۰۲:۳۳ ب.ظ
(گرچه این مطلب رو قبلا هم گذاشته بودم

اما ...)

* روی شیشه نوشته "قیمتها شکسته شد "

ما پشت ویترین صف می کشیم تا شاید کلاهی یا پیراهنی را

ارزانتر از آنچه می ارزد بفروشند

صف میکشیم نوبت میگذاریم

هول میزنیم

از هر کدام دوتا میخریم

برای روز مبادایی که اصلا نمی آیند

* مردی گنجی نهان را حراج کرده است

گنجی را بی بها میفروشد

گفته لازم نیست چیزی بدهید اگر هم گفته بود لازم است

ما چیزی در خور این معامله نداشتیم

گفته فقط ظرف بیاورید.ظرف!

حجمی که در آن بشود چیزی ریخت

گنجایش گنج ...

هیچ کس نمی آید! هیچ کس صف نمی بندد .

مرد فریاد میزند :

بی بها پیمانه میکنم اگر ظرفی باشد

وظرف نیست وگنجایش گنچ در هیچ کس نیست.

ما از کنار این حراج بزرگ خیلی ساده میگذریم

ومیدویم سمت جایی که جورابی به نصف قیمت معمولش میفروشند

ظرف های ما ، این دل های انگشتانه ای است

چی در آن جا میشود که او بخواهد بی بها به ما ببخشد؟

ما به اندازه ی یک پیاله گندم عشق هم جا نداریم

کف دست دانایی اگر در ما بریزند پر میشویم

سرریز میکنیم و غرور از چشم ها و زبان هامان بیرون می تراود

با ما چه کند این مرد، که گنجی را حراج کرده است؟

* گم شده ایم سر گردان در کوچه های زمین

نشانی در دست مبهوت به تمام درهای بسته نگاه میکنیم

هیچ کدامشان شبیه دری نیستند که ما گم کرده ایم

شبیه جایی نیستند که روزی در آن افتادیم

و حالا دلمان میخواهد به آن برگردیم

مرد ایستاده کناردیوار کوچه

ما گیج وسر گردان از کنارش رد میشویم

دستمان را میگیرد

یک لحظه چشم در چشم میشویم میگوید :کجا ؟

میگوییم :رهامان کن ! پی جایی میگردیم

میگوید :من بلد راهم، پی ام بیایید، میرسانمتان

میگوییم نه ، خودمان میگردیم، خودمان می یابیم

میگوید این کوچه ،زمین است .نشانی شما اصلا مال این طرفها نیست

مکث میکند.

زیر لب میگوید: من به راه های آسمان ، داناترم تا راه های زمین..

ما میگوییم: نه، گمشده ما همین جا لابلای آدم های زمین است

از کنارش میرویم وباز گم میشویم، بیشتر از قبل..

* میگوید پیش از رفتن سوالی بپر سید

ما میخندیم (سوال؟)کی حوصله دارد چیزی بپرسد!

ما همه چیز را میدانیم !

ما انقدر با این خاک بپست هم عیار شده ایم

که همه فراز وفرودش را میشناسیم .....

همه تپه ها و دره ها را

مرد میپرسد : مگر همه جهان همین خاک است؟

میگوییم : برای ما ، بله

و تا بخواهد چیزی بگوید میخندیم

یکی مان به مسخره میگوید :تو اگر دانایی موهای سرمن را بشمار و

چشمهای مرد به اشک می نشیند..

*مرد، خبر بزرگ است.

نبا عظیم ..

وما عادت داریم خبرهای بزرگ را تکذیب کنیم

ودل ببندیم به خبرهای کوچک

به این که امروز چی ارزان شده ؟

یا در کدام اداره میز میدهند یا ...

ما خبر بزرگ را تکذیب میکنیم

علی را ..

نبا عظیم را باور نمی کنیم..

وعلی مجبور میشود نفرینمان کند

چه نفرینی..

"خدایا مرا از اینها بگیر "

از این بالاتر نمیشد چیزی گفت

مردمی که بودن اورا نمیفهمند باید به نبودنش گرفتار شوند

میگوید: خدایا من از اینها خسته ام

اینها از من..

مرا از اینها بگیر..

وما تاابد در تاریکی بعد از این نفرین دست وپا میزنیم...

.

.

.

........

نوشته های فاطمه شهیدی راحتم میکند ..

دلم را آرام میکند..

زبان بسته ام را بسته تر میکند..

و من ترجیح میدهم که سکوت کنم .

*الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین

بولایه امیرالمومنین علی علیه السلام

و الائمه المعصومین.

.

.

یا علی(ع)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۸/۱۳
رها آرزوهای نزدیک

نظرات  (۲)

سلام
عیدتون مبارک
خدا که همه چی داده ظرفیتم خودش بده ان شاالله...
التماس دعا
مگه توام فاطمه شهیدی دوس می داری؟
منم دوسش دالم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی